کالین فارل و برندان گلیسون در جدیدترین فیلمِ مارتین مکدونا، نقشِ دو دوستِ متخاصم را بازی میکنند که در جزیرهای خیالی در سواحلِ ایرلند به اسمِ اینیشرین مشغولِ زندگی هستند.
این جزیرهی روستایی و بادخیز با اینکه در هیچکجای نقشهی واقعی دنیا یافت نمیشود، ولی در فیلم به موقعیتِ جغرافیاییِ آن تصریح میشود. ژاکت و گوسفند، نوشیدنیهای ایرلندی و سقفهای کاهگلی جملگی مظاهری هستند که با انتخابی بسیار دقیق، بر اصالتِ ایرلندیِ این جزیره دلالت دارند. همهی اینها به علاوهی اتفاقاتی که در این جزیره میافتد ما را برآن میدارد تا نامِ آن ناحیهی خیالی را به نامِ کارگردانِ آن، ناحیهی مکدونا بنامیم، که فرمانروای آن، کارگردان و نمایشنامهنویسی سرزنده، بیپروا و تیزبین است به نامِ مارتین مکدونا. آنجا جایی است که صحنههای زیبا و رعبانگیز در هم آمیختهاند و مزاح و نزاع و رفاقت و جنایت با یکدیگر دستِ دوستی دادهاند. مرزهای این فرمانروایی از شهرِ اسپوکنِ ایالتِ واشنگتن تا شهرِ بروژ در بلژیک و نیز نقاطی فرضی و واقعی از ایرلند را دربرگرفته است.
«بنشیهای اینیشرین»، آخرین فیلمِ مکدونا، بیش از آنکه مرزهای جدیدی را کشف کرده باشد، به نقشهی فعلیِ جهان اندکی شاخ و برگ داده است. اگر تازه میخواهید با آثارِ او آشنا شوید، این جزیره نقطهی شروعِ خوبی است، و چنانچه از قبل جزءِ دوستدارانِ او هستید، برایتان مکانی دنج و آشنا (و البته خوفناک) به شمار خواهد آمد.

از دیگر ویژگیهای بارزِ این اثرِ مکدونا میتوان به پیرنگِ نفسگیر و پرفرازونشیبِ آن اشاره کرد که در آن، طنز و ترس مدام جا عوض میکنند و ضمناً لعابی نادیدنی از احساسات نیز به روی آن کشیده شده است. لزومی ندارد که حتماً آنچه را میبینید باور کنید؛ حتی چه بسا این کار ناممکن باشد. با این حال، مجذوبِ صداقتِ شخصیتهای آن میشوید و از انسانیتی که زیرِ پای کشمکشهای آنان لِه میشود، متأثر. ضمنِ اینکه مهارتِ بازیگران و تیمِ سازنده (ازجمله فیلمبردارِ آن، بن دیویس، آهنگسازِ فیلم، کارتر بوروِل و طراحِ لباسش، ایمر نی ویلداونیگ) نیز شما را به تحسین واخواهد داشت. اما شاید مهمتر از همهی اینها، هنرِ بذلهگوییِ مکدونا باشد که هرازگاهی شما را قلقلک میدهد و به خنده میاندازد یا حتی گاه از خنده رودهبر میکند.
سالِ ۱۹۲۳ است، هرچند مظاهرِ مدرنیته نیز به جزیرهی اینیشرین راهی باز کرده است. زندگیِ روستایی با همان شتابِ سنتیِ خود در جریان است. در خودِ ایرلند، جنگِ داخلی در حالِ وقوع است و گاهاً صدای تیراندازیها از فاصلهی دور به گوشِ ساکنانِ این جزیره نیز میرسد. برای آنان این مسأله ابداً اهمیتی ندارد و هیچ نمیبینیم که در خلالِ حرفهای خود، جانبِ یکی از طرفهای جنگ را بگیرند.
مأمورِ پلیسِ این جزیره (با بازیِ گری لیدون) که شخصیتی کودن و در عینِ حال بیرحم و خشن است و محتملترین گزینه برای ضدقهرمانِ داستان، برای اجرای یک حکمِ اعدام به کار گرفته میشود. او نمیداند و اهمیتی هم نمیدهد که ارتشِ محلی مسئولِ کشتارهاست یا جمهوریخواهانِ ایرلند. او بیتفاوت به همه چیز، فقط میخواهد پولش را بگیرد.
به هر روی، آنچه در «بنشیها» مهم است، نه درگیریهای درونِ ایرلند، بلکه کشاکشی است که میانِ پادریک (با بازیِ کالین فارل) و کولم (با بازیِ برندن گلیسون) در جریان است؛ اولی یک گاودارِ اهلِ معاشرت است و دومی، ویولوننوازی مالیخولیایی. آندو، از زمانی که مردمِ جزیره به یاد دارند، با یکدیگر دوست بودهاند و هر بعدازظهر، در مشروبفروشیِ جزیره با هم مشروب مینوشیدهاند، تا اینکه ناگاه کولم به طورِ یکطرفه، به این دوستی پایان میدهد و به پادریک میگوید: «دیگه علاقه ای بهت ندارم. همین.» اما پادریک که از این تصمیم دلآزرده شده، نمیتواند آن را باور کند.
کولم کاملاً جدی است و قسم خورده که هربار که پادریک به خود جرأتِ همکلامی با وی را بدهد، یکی از انگشتانِ دستِ خود را قطع خواهد کرد. این رفتارِ تکاندهنده و نامعقول، که به منزلهی از دست دادنِ تواناییِ یک ویولوننواز برای نوازندگی است، ریتمِ داستان را به مسیرِ دلهره تغییر میدهد. حتی وقتی که کولم به این وعدهی خود عمل میکند و انگشتانِ قطعشدهی خود را یکی بعد از دیگری به سمتِ دربِ کلبهی پادریک پرتاب میکند، باز هم برای پادریک و نیز مخاطب، پذیرشِ ماوقع سخت است، چه رسد به هضمِ آن.
آخر مشکل کولم چیست؟ احتمالاً او کمی از همسایگان خود دنیادیدهتر است. صورتکها و دیگر اشیائی که خانهاش را زینت دادهاند حاکی از آنند که او با دنیای فراتر از آن جزیره نیز آشناست، یا دستِ کم نسبت به آن کنجکاو است. این کاراکتر، که گلیسون آن را بازی میکند، طوفانی است در دلِ آرامش؛ هنرمندی است که اخلاقِ او با اطرافیانش، بسیار لطیف و در عینِ حال بسیار بیثبات و متلوّن است. کشیشِ منطقه نگران است که مبادا او به گناهِ نومیدی دچار گردد. نگرانیِ او گرچه سادهلوحانه به نظر میرسد اما چندان هم بیراه نیست.
درکِ اینکه چرا کولم از پادریک آزرده است چندان هم سخت نیست. بخشی از جذابیتِ پادریک مرهونِ همین آزاردهنده بودنهای کمابیشِ اوست. از طرفی، کولم هم برای ایجادِ تغییر در زندگیِ روتینِ خود مذبوحانه در تلاش است. او در حالِ ساختِ آهنگی جدید است، و وقتگذرانی با رفیقی مشروبخوار و کماهمیت میتواند او را از خلقِ این شاهکارِ بالقوه باز دارد. با این حال، نحوهی خودزنیِ او حاد و غیرعادی به نظر میرسد. البته نه در دنیای کسی مثلِ مکدونا. در کنارِ کولم و پادریک، موجوداتِ دیگری هم در جزیرهی اینشرین زندگی میکنند، اعم از انسان و غیرانسان. کولم با یک سگِ اسکاتلندیِ صبور زندگی میکند. پادریک نیز با انوع و اقسامِ دامها همزیستی دارد و بیش از همه، دلبستهی الاغی ریزجثه به اسمِ جِنی است. نیز با خواهری توسریخور اما فهمیده به اسمِ شیوون (کری کندُن) زندگی میکند که در سکوت، رؤیای ترکِ اینیشرین را در سر میپروراند و گاهی با دومینیک (بری کیوگن)، پسرِ شیرینعقلِ آن پلیسِ پستفطرت وقت میگذراند.
بعضی از این خلایق سرنوشتِ غمباری دارند (بیوهزنِ پیرِ جادوگری هست که هرگاه در جاده به کسی برمیخورد یا برای صرفِ چای درنگ میکند، بلاهای عمومی را پیشگویی میکند) و مکدونا با زبردستیِ تمام، طنز و محنت را در این فیلم توزیع مینماید.
«بنشیهای اینشرین» را اگر با معیارهای مرسومِ کمدی یا درام بخواهید بسنجید، شاید اندکی ضعیف به نظر بیاید. اما بهتر آن است که آن را افسانهای روستایی تصور کنیم که کمی صیقلِ ادبی خورده و پایانی شبانی و زیبا برایش اندیشیده شده است. درست است که جزیرهی اینیشرین در نقشهی واقعی وجود ندارد، با این وجود، شخصیتهای غیرعادیِ آن و نیز چشماندازهای پرفرازونشیب و راهنماهایی که با جزئیاتِ تمام، برای نقشهی خیالیِ آن تصور شده است، این مکان را به مقصدی توریستی و جذاب بدل ساختهاند.