در ادامهی چندی از نقد و بررسیهای قضیه، نگاهی داریم بر دیگر اثری از هاروکی موراکامی به نام کافکا در کرانه یا همان Kafka on the Shore که در بین آثار موراکامی، به محبوبین و شهرت خوبی دست پیدا کرده است. اگر به آثار موراکی علاقهمندید، پیشنهاد میکنیم نقد کتاب جنگل نروژی از دیگر آثار بدیع موراکامی را نیز مطالعه کنید.
پیش از شروع خواندن نقد کتاب کافکا در کرانه، پیشنهاد میکنیم حتما اپیزود سوم پادکست قضیه را که به روایت زندگی و شیوه نوشتن هاروکی موراکامی اختصاص دادهایم، بشنوید.
رمانهای موراکامی سحرآمیز است
داستانهای موراکامی سحرآمیز است. حتی اگر ندانیم رازِ سحرانگیزیِ داستانهای هاروکی موراکامی چیست، باز به سادگی مسحورِ آنها میشویم. رمانهای او (که معروفترینِ آنها در آمریکا احتمالاً تاریخچهی پرندهکوکی است) فاقدِ شیوههای مرسومِ تعلیق است. روایتگرانِ او معمولاً کمی منفعلاند و ابهاماتِ مختلفی در پیرنگهای سردرگمِ او وجود دارد. با این حال، خوانندگانِ او در حالتی خلسهگون، صدها صفحه از داستانهای او را میخوانند و اعتراف میکنند که با آن ارتباط برقرار کردهاند، اگرچه خود نیز دقیقاً نمیدانند با چه چیزِ آن.
«کافکا در کرانه» نیز از این قواعد مستثنی نیست، اگرچه از جهاتی نیز نوعی بدعت برای این نویسندهی ژاپنی محسوب میگردد. اکثرِ قهرمانانِ داستانهای او مردهایی ۳۰ الی ۴۰ ساله هستند که شخصیتی خونسرد و منزوی دارند و رویدادهای رمانتیکِ مختلفی را پشتِ سر گذاشتهاند و ضمناً به جاز و ویسکی و فیلمهای آمریکایی نیز علاقهمندند. اما در این داستان، قهرمانِ موراکامی پسری ۱۵ ساله و گریزپاست که خود را کافکا تامورا مینامد. کافکا از دستِ پدرش فراری است، چرا که خباثتِ پنهانش او را به نوعی پیشگوییِ ادیپی سوق داده است، به این معنا که اصرار دارد کافکا روزگاری پدرِ خود را خواهد کشت و با مادر و خواهرِ خویش همبستر خواهد گشت و این در حالی است که این هردو، زمانی که کافکا ۴ ساله بوده است، از میانه ناپدید شدهاند.
کافکا ماجرای خود را در فصلهای این کتاب به صورتِ یکدرمیان روایت میکند. فصلهای میانی، روایتگرِ داستانی دیگر دربارهی شخصیتی دیگر به اسمِ ساتورا ناکاتا است که مردی است مسن، و زمانی که ۹ ساله بوده است، یعنی حوالیِ جنگِ جهانیِ دوم، در یکی از اردوهایی که به همراهِ سایرِ دانشآموزانِ مدرسه به جنگل میرفتهاند، بیهوش میشود (اینکه چطور و چرا، معلوم نیست). زمانی که بههوش میآید، حافظه، تواناییِ خواندن و نوشتن و بخشِ عمدهی مشاعرِ خود را از دست داده است. در عوض اما، تواناییِ حرف زدن با گربهها را به دست میآورد و با هزینهای که از همسایهها بابتِ پیدا کردنِ گربههای خانگیشان میگیرد، امرارِ معاش میکند.
به اذعانِ روایتگرِ رمانِ «تاریخچهی پرندهکوکی»، بهترین راه برای فهمِ واقعیت این است که تا آنجا که ممکن است از آن دور شویم. (و پس از این اذعان، او تصمیم میگیرد تا با ناپدید شدنِ همسرش کنار بیاید. پس به درونِ چاهی خشک درمیآید و ساعتها در تهِ آن مینشیند.) شاید این را بتوان اسلوبِ شخصِ موراکامی دانست، فقط اینکه او در رمانهای خود، به عناصرِ غیرواقعی چنان رنگِ منطقی و معقول میزند که مشکل بتوان آنها را «دور از واقعیت» نامید؛ به عبارتِ دیگر، واقعیت و غیرواقعیت همزیستیِ مسالمتآمیزی در کنارِ هم دارند. درست است که ناکاتا با گربهها صحبت میکند، اما این صحبتها همیشه با گپوگفتی مؤدبانه دربارهی آبوهوا آغاز میشود.
موراکامی شیفتهی خلأهای ایستا و کمجنبوجوشِ زندگیِ روزمره است، همان بنبستهای واقعیت؛ مکانهایی که از بس که هیچ چیز در آنها اتفاق نمیافتد، غریب و ناآشنا شدهاند. جایهایی نظیرِ سرسراها، استراحتگاههای بینِ راهی، و زمینهای خالی. دیوید لینچ، کارگردانی است که آثارِ او از نظرِ رؤیاگونهبودن، بیشتری قرابت را به آثارِ موراکامی دارد، با این تفاوت که آثارِ لینچ عمدتاً رنگِ شب به خود میگیرند اما داستانهای موراکامی میل به آفتابِ نمیروزی دارند. ضمناً در القای رعبآلود بودنِ کوچههای ساکتِ ظهرگاهی که همهی اهالیِ آن در سرِ کارند، یکی از یکی بهتر عمل میکند.
در رمانهای موراکامی وقایعِ فراوانی رخ میدهد، اما آنچه تا مدتها در ذهنِ خواننده باقی میماند سیاقِ متمایزِ اوست. نوعی سکون و سکوت که در درونِ خود حرفها برای گفتن دارد. حرفهایی که دیگر این روزها کمتر میشنویم. تأثیرگذاریِ این نویسنده در این است که هر آنچه طبقِ هنجارهای ادبیاتی، دستِ کم ادبیاتِ غربی، خطا یا نادرست محسوب میشود را در رمانهای خویش مرتکب میگردد. نثرِ او در طولِ سالیانِ متمادی، روزبهروز سادهتر شده است. گرچه او از تحسینکنندگان و مترجمانِ آثارِ ریموند کاروِر (شاعر و نویسندهی مینیمالیستِ آمریکایی) است، اما سادگیِ آثارِ او منحصربهفرد است و تقلیدی از مینیمالیسمِ آمریکایی نیست. بنابراین، کسانی که علاقهمند به گزینگویههای زیبا هستند، از آثارِ موراکامی چیزِ زیادی دستگیرشان نمیشود.
از استعارههای بدیع تا نوشابهی پپسی!
موراکامی هرجا دلش بخواهد از استعارههای بدیع بهره میبرد (مثلاً چراغهای جلوی ماشین به تنهی درختانی که به سوی جادهی تاریک خم شدهاند، «تازیانه میزنند»، یا هوای زوزهکشانِ کامیونهای عبوری، به روحِ شخصی که در حالِ بیرون آمدن از جسمِ اوست تشبیه میشود). با این حال، استفادهی عمدی او از کلیشه نیز همانقدر محتمل است: «گاهی اوقات، دیواری که دورِ خودم ساختهام، فرو میریزد.»
ضمناً جنابِ موراکامی دستِ خود را در استفاده از نامِ برندها باز گذاشته است. در داستاننویسیِ آمریکایی، یکی از هنجارها این است که ساحتِ مقدسِ ادبیات را نباید به دنیای تجارت آلوده ساخت، مگر آنجا که پای طنز و هجو در میان باشد. اما وقتی موراکامی به ما میگوید فلان شخصیت نوشابهی پپسی مینوشد یا کلاه با برندِ نیو بالانس میپوشد، منظورش این نیست که تصویری کلی و تحقیرآمیز از طبقهی اجتماعیِ این شخص ارائه کند، بلکه مقصود آن است تا دقیقاً هرآنچه را که او میپوشد یا مینوشد توصیف نماید و به واقعیتِ مشترکِ موجود، قید بزند.
در ادامهی داستان، کافکا شغلی در یک کتابخانهی کوچک و خصوصی در شهری ساحلی پیدا میکند و به آن پناه میبرد. همزمان، ناکاتا نیز توجهِ یک گربهنگهدارِ بدجنس را جلب میکند که بوتهای چرمی، کتِ دامندار و کلاهی بلند میپوشد. این گربهنگهدار خود را جانی واکر (نامِ برندِ معروفِ ویسکی) معرفی میکند، و هرچه جلوتر میرویم و با رفتارهای سادیستیِ او آشنا میشویم بیشتر به این نتیجه میرسیم که او شوخی نمیکرده است. کلنل سندرز، که بعدها در این رمان با او آشنا میشویم، انسانِ خوشقلبتری است. او اذعان میکند که صرفاً به خاطرِ سهولتِ کار، در شکل و شمایلِ یک سرمایهدار ظاهر میشود، وگرنه در واقع، چیزی جز یک مفهومِ انتزاعی نیست.
به کارگیریِ کلیشهها، القای زودگذر بودنِ فرهنگِ کوچهوبازاری، شخصیتهایی که به نقشِ خود در مضمونِ داستان اذعان میکنند، همهی اینها ترفندهای پستمدرنیسم است. تکنیکهایی است که با هدفِ دور کردنِ خواننده از تصنعِ روایت صورت میگیرد و تاکتیکهایی است که به رمان برچسبِ «روشنفکرانه» میزند. ولی «کافکا در کرانه»، و نیز سایرِ داستانهای موراکامی، به خواننده حسِ تصنع و نامأنوسبودن نمیدهد. موراکامی همچون شعبدهبازی است که در حینِ انجامِ چشمبندی، توضیح میدهد که درحالِ انجامِ چه کاری است، و با این حال، به شما میباوراند که دارای نیروهای خارقالعادهای است. تخیلِ نویسنده چندان قوی است و به قدرتِ دیرینهی داستانسرایی چندان اعتقادِ راسخ دارد که تمامِ این زلمزیمبوها در آثارِ او باورپذیر و بیتکلف مینمایند. جانی واکر به انسانی مخوف بدل میشود و کلنل سندرز به شخصی حمایتگر و دوستداشتنی، یا دقیقتر بگوییم، به تجسمی تندمزاج از خدای هرمس.
البته این داستان در بافتِ امروزی و مدرن، افسانهای بسیار کهن محسوب میشود. آیا کافکا میتواند از میراثِ خشونت که از پدرِ خود به ارث برده است بگریزد؟ آیا گریز از دیانای که او معادل با سرنوشت میداند، ممکن است؟ برای کسی چون موراکامی که سخت مجذوبِ نقشِ کشورِ خود در جنگِ جهانیِ دوم است و در کتابی غیرداستانی که دربارهی بازماندگانِ حملهی تروریستیِ فرقهی اومشینریکو به ایستگاهِ مترو نگاشته، خود را شخصی معرفی میکند که عمیقاً متحول شده، این پرسش معنا و اهمیتِ بسزایی دارد. به اواخرِ داستان که نزدیک میشویم، کافکا را در اعماقِ جنگل میبینیم که با دو سربازِ سلطنتی رویاروی میشود که از خطِ زمانی خارج شده و از جنگ کناره گرفتهاند چون نتوانستهاند ماهیتِ «بکش یا کشته شو»ی سرنوشتِ خویش را تاب بیاورند. این دو گرچه در این فاصلهی زمانی سالخورده نشدهاند، اما دلیلش این است که تا آن لحظه زندگی هم نکردهاند.
در آثارِ موراکامی، فقط این دو سرباز نیستند که زندگیِخود را به حالتِ تعلیق درآوردهاند تا از چپاولِ زمان و مرگ در امان بمانند. موراکامی پیش از این داستان، رمانِ مهمِ دیگری نوشته است به نامِ «سرزمینِ عجایبِ بیرحم و تهِ دنیا» که در آن هم دو داستانِ موازی روایت میشود. در این کتاب، با یک داستانِ علمیتخیلیِ سبکِ نوآر مواجهیم که به موازاتِ آن، داستانِ یک روستای اسرارآمیز و محصور که هیچ چیز در آن تغییر نمیکند، نیز روایت میشود. در نهایت معلوم میگردد که این روستا همان بخشِ محصورِ ذهنِ ناخودآگاهِ روایتگرِ آن است، و او به دلیلِ جراحیِ مغزِ ناشیانهای که رویش انجام شده، در آنجا گیر میافتد؛ نوعی مرگ که در عینِ حال، نوعی نامیرایی نیز هست، چرا که در ناخودآگاه، زمان معنا ندارد.
در انتهای نقد کتاب کافکا در کرانه میخواهیم بگوییم که نیازِ مبرمی که به رمانهای موراکامی در جامعه احساس میشود به خاطرِ دغدغههای درونگرایانهای است که او در آثارش به آنها پرداخته است! میتوان هریک از این دغدغهها را همچون درامی تصور نمود که در ضمیرِ یکی از انسانها در حالِ اجراست. در هریک از این رمانها، «خود»ی وجود دارد که پراکنده است و باید منسجم شود. زندگیهایی وجود دارد که توقف یافته و باید که به جریان بیفتد. جریانِ دوبارهی زندگی مستلزمِ تغییر است و این تغییر هرچند دردناک است، اما فرایندی است ضروری. تبیینِ این ضرورت برای ما، کاری است که داستانها، از دورانِ دیرین برای بشریت انجام میدادهاند. رؤیاها نیز چنین میکنند. و البته هرشخصی میتواند داستانی سرِ هم کند که نمایانگرِ رؤیاها باشد، اما فقط شمارِ معدودی، از جمله جنابِ موراکامی، هنرِ آن را دارند که با ما کاری کنند که احساس کنیم خود در حالِ دیدنِ آن رؤیا هستیم.
*****
«به ناگاه مو به تنم سیخ شد، اما جای نگرانی نیست. به صراحت این را میگویم. راه پیداست. و مادامی که مسیر را گم نکرده ام، میتوانم به نور بازگردم.
اینک میدانم که جنگل تا چه اندازه میتواند خطرناک باشد. و امید دارم که این را هیچگاه از یاد نبرم. همانطور که کلاغ گفته بود، دنیا پر از چیزهایی است که چیزی دربارهشان نمیدانم، از جمله این همه گیاه و درختی که در جنگل وجود دارد. هرگز تصورش را نمیکردم که درختان بتوانند تا این حد عجیب و غریب باشند. تنها گیاهی که به عمرم دیدهام یا لمسش کردهام گیاهانِ شهر بوده اند. درختان و بوتههایی بوده اند که به زیبایی هرسشان میکردهاند و از آنها مراقبت مینمودهاند. ولی گیاهانی که در اینجا میبینم (گیاهانی که در اینجا زندگی میکنند) بالکل متفاوتاند. آنها قدرتِ فیزیکی دارند، نفَسشان را هر انسانِ رهگذری حس میکند. جوری به غریبگان خیره میشوند گویی مزاحمِ عبادتشان شده اند. گویی از نیروهایی سیاه و سحرآمیز و فراانسانی برخوردارند. همچون آبزیان که در اعماقِ اقیانوسها سلطنت میکنند، گویی درختان نیز بر قلمروِ جنگل حکومت دارند. اگر جنگل میخواست، میتوانست مانع از وردِ من شود، یا حتی تمامِ مرا ببلعد. «ابهت» شاید بهترین کلمهای باشد که این حالت را توصیف میکند: ترس همراه با احترام.»
از کتابِ «کافکا در کرانه»
برگرفته از: www.nytimes.com
2 پاسخ
بعنوان یک دونده به سمت موراکامی جذب شدم. بعد از خوندن تعدادی از آثارش قبول کردم که بیشتر باید با دل به حرف هاش توجه کرد نه باسر اما دیگه کافکا یکم زیادیه. یه پسر پانزده ساله که بطور اغراق آمیزی تحصیل کرده و دارای درک عمیق از روابط و مسایل انسانیه. نمیشه اینجوری توجیه کرد که فهمش ناشی از کلیت ماجرای درجریان اطرافش هست که اگه اینجوری بود باید اوشیما و ساکورا خیلی بیشتر به این موضوع واکنش نشون میدادند. آقای موراکامی پانزده سال انتخاب خوبی نبود!
چه کامنت قشنگی! ممنون از اینکه نظرت رو با ما به اشتراک گذاشتی بیژن جان