فیلم کتاب سبز یا گرینبوک (Green Book) که در این قسمت از نقد و بررسیهای قضیه به سراغش رفتهایم، سفری پرفراز و نشیب به عمق جنوب آمریکا را روایت میکند که در آن، دو بازیگرِ برجسته یعنی ماهرشالا علی (Mahershala Ali) و ویگو مورتنسن (Viggo Mortensen)، فراتر از آنچه در متنِ فیلمنامه آمده، به ایفای نقش میپردازند. این اثر یک فیلم حال خوبکن و دلچسب است که از داستانی واقعی الهام گرفته است. مورتنسن در نقش تونی لیپ، ظاهر میشود که در نیویورکِ دههی ۱۹۶۰، نگهبانیِ یک باشگاه شبانه را برعهده دارد.

پس از چندی، یک نوازندهی سیاهپوست به اسمِ دان شرلی (با بازیِ ماهرشالا علی) او را به عنوانِ راننده و محافظِ شخصیِ خود استخدام میکند تا در تور موسیقیِ او در مناطق جنوبیِ آمریکا، که تحت قوانین تبعیضآمیز «جیم کرو» قرار دارند، با وی همراه باشد. هدایتگرِ آنها در این سفر، کتابچهای است به نامِ «گرینبوک» (کتابِ سبز) که آندو را در یافتنِ هتلها و رستورانهایی که به سیاهپوستان احترام میگذارند، راهنمایی میکند. ظاهراً خودِ فیلم هم «کتاب سبز»ی با خود دارد که باعث میشود در ورود به مقولهها و حیطههای مختلف، با احتیاط گام بردارد. مسائل طبقاتی و نژادی تنها موضوعات مورد بررسی نیستند؛ در جایی از داستان، به هویتِ جنسی نیز اشاره میشود اما به سرعت از آن عبور میکند، و دیگر، هیچیک از شخصیتها حرفی از آن نمیزنند.
در ادامه نقد فیلم کتاب سبز به جزییات بیشتری از این اثر میپردازیم.
تونی لیپ در واقعیت چه کسی بود؟
در عالمِ واقعیت، تونی لیپ (با نامِ اصلیِ تونی واللونگا) بعدها وارد عرصهی بازیگری شد و در آثاری چون «رفقای خوب» و «خانوادهی سوپرانو» نقش ایفا کرد. او در سال ۲۰۱۳ درگذشت. پسرش نیک، یکی از تهیهکنندگان و نویسندگان فیلم «کتابِ سبز» است. کارگردانی اثر را پیتر فارلی بر عهده دارد. این فیلم، یک درام استاندارد و دلپذیر است که روابطِ روشنفکرانهی سیاهپوستان و سفیدپوستان را به تصویر کشیده. از این حیث، به فیلمهایی مثلِ «رانندگی برای خانم دیزی» و «آپساید» شباهت دارد. (به ویژه با فیلمِ اخیر شباهتهای عجیبی دارد؛ از جمله صحنهای که خدمتکار موظف میشود به اربابش، موسیقی آرِتا فرانکلین را آموزش دهد.)
وظیفهی تونی این است که دان را از غرور و بیحسیِ عاطفیاش برهاند، و دان باید نژادپرستی و نادانیِ تونی را درمان کند. البته این بخش از داستان کمی مبهم روایت میشود. در یکی از صحنههای ابتدایی، تونی دو لیوان را به این علت که همسرش اجازه داده دو کارگر سیاهپوست از آنها بنوشند، دور میاندازد. اما این سطح از نژادپرستیِ افراطی پس از آشناییِ تونی با دان، به طرزِ چشمگیری محو میشود. بدین ترتیب سفر آنها برای خودشناسی آغاز میشود و ما بیصبرانه چشم به راه میمانیم تا نژادپرستان سفیدپوست وارد داستان شوند یا شاهدِ صحنهای باشیم که شرلی بخواهد از دستشویی سفیدپوستان در یکی از مکانهای مجللی که برای اجرا رزرو کرده، استفاده نماید.
تونی واللونگا، ملقّب به تونی لیپ، خودش میگوید این لقب را بهخاطر شهرتش به یاوهگویی و مهملبافی به او دادهاند (در زبانِ انگلیسی، Lip به معنای لب است). از قرارِ معلوم، بستگان و بازماندگانِ شرلی نیز برخی از این یاوهگوییها را در این فیلم یافته و به آن معترض بودهاند. چرا که این اثر ظاهراً آنان را از داستان حذف میکند تا در دوستیِ تحولآفرینِ او با تونی اغراق کند.
فیلمی خوش ساخت با فرمولی آشنا و پیامی قابل پیشبینی!
با این همه، «کتابِ سبز» اثری خوشساخت است که به لطف بازیهای گرم و تاثیرگذار علی و مورتنسن، تماشایی از آب درآمده است. این فیلم تماماً بر پایهی فرمولهای آشنا ساخته شده. دو مرد – یکی سفیدپوست و دیگری سیاهپوست – که از دو دنیای کاملاً متفاوت با شخصیتهایی کاملاً متضاد هستند، در شرایطی غیرمعمول کنار هم قرار میگیرند. در طول داستان، از یکدیگر میآموزند، زندگی یکدیگر را قشنگتر میکنند و در نهایت به این کشف میرسند که… که آنقدرها هم با یکدیگر متفاوت نیستند!

علاوه بر این، ما شاهدِ این دو مرد هستیم که در سال ۱۹۶۲ عازمِ جنوبِ آمریکا میشوند، جایی که هنوز قوانین نژادپرستانهی جیم کرو بر آن حکمفرماست. همراه شدنِ دو همسفرِ نامتناسب به منظورِ انتقالِ پیامی دربارهی روابط نژادی هم یکی از همان فرمولهاست. این اثر در میانهی فصل جوایز و تعطیلات و دقیقاً زمانی اکران شد که همهی ما نیاز داشتیم احساسِ بهتری نسبت به دنیا پیدا کنیم و در دورانی که مرزبندیها و اختلافاتِ سیاسی و ایدئولوژیک همه جا را گرفته، ، کورسوی امیدی در دلمان زنده شود. این نکتهی مثبت را هم اضافه کنم که این اثر، برگرفته از یک داستانِ واقعی است.
اما عجیب اینکه در تمامِ این دوساعتوخردهای، به زیباییِ تمام خودنمایی میکند. «کتاب سبز» از آن دست فیلمهای سنتی است که دیگر به ندرت از سوی استودیوهای بزرگ ساخته میشود. این فیلم خوشنما و پرانرژی است، با ظاهری زیبا و سرگرمکننده، که در عین حال آهستهآهسته به موضوعات احساسی و پیچیده وارد میشود. هرچند ورودِ آن به عمقِ این مسائل محدود است، اما همین عمقِ محدود هم حسِ اصالت و معنا به آن ببخشد.
بخش عمدهای از جذابیت فیلم برمیگردد به اجرای بینظیر دو بازیگر اصلیِ آن، یعنی ویگو مورتنسن و ماهرشالا علی. هر دو بازیگر با دقتی وافر و حسی سرشار نقشهایشان را ایفا میکنند، آنها هریک به تنهایی از کلیشههای نقششان فراتر میروند و در کنار یکدیگر نیز همسویی و همجوشیِ پویایی خلق میکنند که تماشای آن از ابتدا تا انتها لذتبخش است—حتی اگر از همان ابتدا بدانید که هریک از لحظاتِ باهمبودنِ آنها دقیقاً به کجا ختم خواهد شد.

ویگو مورتنسن، این بازیگرِ هزارچهره، بار دیگر در نقش تونی واللونگا رخنمایی میکند و تواناییهای منحصربهفردش را به نمایش میگذارد (پسر تونی، به نامِ نیک، یکی از نویسندگان فیلمنامهی این اثرِ سرزنده و دلچسب است که با پیتر فارلی و برایان هایز کاری همکاری نمودهاست.) تونی مردی بیباک و خوشمشرب است؛ اشتهایش زیاد است و وفاداریاش به همسرش (با بازی زیبای لیندا کاردلینی) و دو پسر کوچکشان از آن هم زیادتر. او از زندگی در همان بخش قدیمی محله برانکس که همیشه در آن بوده راضی است. سیگار همواره گوشهی لبش قرار دارد و زبان انگلیسی را با لهجهای خاص و گاهی آمیخته به اشتباه صحبت میکند. شغلش نگهبانیِ کلوب شبانه است و گاهی نیز با قمار کردن درآمدِ بیشتر کسب میکند، اما همیشه از زدن به دلِ تبهکاری حاشیه میگیرد تا خویش را از خطر واقعی دور نگه دارد. (در یکی از صحنههای آغازین که نشانگر حسِ اخلاقیِ تونی است، او ترجیح میدهد برای تأمینِ هزینهی کریسمس، ساعت خود را گرو بگذارد تا اینکه برای کسبِ پولِ آسان، کاری را انجام دهد که نباید.) تا آنکه ناگاه پیشنهادی شغلی درِ خانهاش را میزند؛ پیشنهادی که میتواند ثبات مالی واقعی برای خانوادهاش به ارمغان بیاورد، ولو اینکه او را چند ماهی از آنها دور سازد.
دکتر دان شرلی (با بازی ماهرشالا علی)، یک پیانیست برجستهی جهانی است و به کسی نیاز دارد که او را در سفر به شهرهای سواحل شرقی آمریکا و جنوب همراهی کند. او قرار است در سالنهای کنسرت و خانههای شخصی به اجرا بپردازد. دکتر شرلی – یا به قولِ تونی، «دُکی» – در همه چیز با تونی تفاوت دارد: تحصیلکرده است، شیکوپیک است، دارای فنِ بیان است، منظم است، و البته سیاهپوست. تونی هرچند انسانِ ذاتاً بدی نیست، اما دیدگاهی قدیمی و تصوراتی اشتباه راجع به آفریقایی-آمریکاییها دارد و نشانههایی از نژادپرستی در رفتارهای او دیده میشود؛ از جمله واکنش اولیهاش به دو لولهکش سیاهپوست که در خانهاش کار میکنند. اما روشن است که همهی اینها قرار است تغییر کند.

علی در نقش دکتر شرلی وقاری خاص از خود به نمایش میگذارد، که در عین حال آن را بهزیبایی با شکنندگی و آسیبپذیری عاطفی نیز همراه میکند. هنگامی که او را برای اولین بار در آپارتمان مجللش برفرازِ تالار کارنگی میبینیم (که با ردای ابریشمی و جواهراتش نشسته و همچون پادشاهان، بر تختی بالاتر از تونی تکیه زده تا با او مصاحبه کند) متوجه میشویم که او مردی مغرور و ایرادگیر است. اما این دُکیِ مغرور با ادامهی سفر در جاده، لایههای پیچیدهتری از شخصیتش را نشان میدهد و از رنجهای درونی خود که باعث شده این ظاهر متین و مغرور را برای خود بسازد، پرده برمیدارد.
لذت تماشای همصحبتی دو کاراکتر و جزییات غیرمنتظره
بزرگترین لذت تماشای «کتاب سبز» مشاهدهی تعامل تونی و دُکی است که در طول سفر از شهری به شهر دیگر میروند و با هم گفتوگو میکنند، حرفهای روزمره میزنند، یکدیگر را بیشتر میشناسند و گاهی روی اعصابِ یکدیگر میروند. تفاوت دیدگاههایِ آندو در مورد مرغ سرخشده یا موسیقی لیتل ریچارد، بهطرزِ جالبی کلیشههای مرسوم را زیرِ سؤال میبرد. دوستی روزافزونِ آنها اکثرِ اوقات دقیقاً طبقِ انتظارِ ما پیش میرود. بهعنوان مثال، زمانی که همسر تونی از او میخواهد که در طول سفر برایش نامه بنویسد و تونی بهخاطرِ خجالت، از این کار سربازمیزند، کاملاً قابل پیشبینی است که دیر یا زود دُکی به او کمک خواهد کرد تا نامههای عاشقانه و شاعرانهای برای همسرش بنویسد.

اما برخی از صحنهها هم هستند که جزئیاتشان غیرمنتظره است و تماشاگر را غافلگیر میکنند؛ از جمله و بهویژه اجراهای قدرتمند پیانو (که البته با کمک بدلکار انجام شده است، ولی حرکات و سکناتِ ظریف علی در نقش دُکی کاملاً رضایتبخش است). این اجراها همچون گفتوگوهای مذکور، حاکی از تحول تدریجیِ این دو شخصیت هستند؛ بهویژه اجرای نهایی سفر که بسیاری از ایدههای فیلم دربارهی نژاد و هویت را به شکلی مفرّح و رضایتبخش در هم میآمیزد. شاید حتی با رسیدن به پایان داستان، اندکی احساساتی شوید، هرچند قبلاً این مسیر را بارها تجربه کرده باشید.
تحلیلی متفاوت و خواندنی از نیویورک تایمز در نقد فیلم Green Book
تقریباً هیچ لحظهای در این داستان وجود ندارد که از کیلومترها قبلتر نتوانید آن را پیشبینی کنید، حتی آن صحنههایی که بیش از حد مبتذل و کلیشهای به نظر میرسند. حتی یکجاهایی خداخدا میکنید که آندو به آن سمت نروند… ولی خب، میروند.
یکی از این «سمتها» خردهداستانی است کامل دربارهی مرغِ سوخاری. عضوِ سیاهپوستِ این گروهِ دونفره، تا به حال مرغ سوخاری نخورده است. او در نهایت، با کمی اصرار از جانبِ همراه سفیدپوستش، طعم آن را امتحان کرده و میپسندد.
این ماجرای مرغ سوخاری در تریلرهای «کتاب سبز» خیلی برجسته شده است، که احتمالاً نوعی هشدار است. چه بسا شکوتردیدهای زیادی دربارهی این فیلم در دل داشته باشید: آیا با داستانی احساساتی پیرامونِ غلبه بر تعصبات و تأیید انسانیت طرفیم؟ آیا رویکردِ سیاسیِ این فیلم نیز به اندازهی طنزش محافظهکارانه است؟ آیا این اثر قرار است خودستایی کند و بگوید: ببینید ملتِ آمریکا چقدر پیشرفت کردهاست؟ باید بگویم که پاسخِ همهی اینها مثبت است.
از آنجا که شخصیت سفیدپوستِ داستان (فرانک آنتونی واللونگا) راننده ماشین است و شخصیت سیاهپوستش، پیانیست و آهنگسازی است که در صندلی عقب نشسته است، خودبخود ما را به یادِ «رانندگی برای خانم دیزنی» میاندازد. اما به لحاظِ تبارشناسی، باید ریشهی آن را در کمدیهای جین وایلدِر و ریچارد پریور در دههی ۱۹۷۰ و حتی فیلم «ستیزهجویان» در سال ۱۹۵۸ جستوجو کرد، که سیدنی پوآتیه و تونی کرتیس را در نقش دو محکوم فراری در جنوبِ دورانِ جیم کرو نمایش میداد.

اگر بخواهیم نگاه عمیقتری داشته باشیم، میتوانیم این سنت را حتی بیشتر گسترش دهیم و، با الهام از منتقدان ادبی مانند لسلی فیدلر و دیوید هربرت لارنس، شخصیتهای تونی و دان را تجسمی از یک کهنالگوی قدیمی در آمریکا قلمداد کنیم. هاک و جیم در رمانِ هاکلبریفین، ایشمیل و کویکوِگ در رمانِ موبیدیک، و ناتی و چینگاچگوک در مجموعهداستانهای جیمز فنیمور کوپر همگی زوجهای نمادینی بودند که از دو فرهنگ و نژادِ متفاوت برخاسته بودند تا به شکلِ نمادین، آمریکا را از گناه نابخشودنیِ نژادپرستیاش تطهیر میکنند.
تعامل کمدی و درام و بازیهای درخشان
تعاملِ بینِ این دو مرد هم درام میآفریند و هم کمدی. تضاد میان شخصیتهای آنها کاملاً آشکار و ملموس است. دان فردی بسیار موفق و تحصیلکرده است. (برای اکثر افراد «دکتر شرلی» اما برای تونی فقط «دُکی» است). او مردی جدی، دقیق و دوستدارِ زیبایی است و هرگز تحملِ بینزاکتی یا بینظمی را ندارد.. در مقابل، تونی تصویری اغراقشده از مردی با تبارِ ایتالیایی-آمریکایی را به نمایش میگذارد: پرحرف، احساسی و مدام در حال سیگار کشیدن، خوردن، یا هر دو همزمان. در یک صحنه، او روی تخت هتل دراز کشیده و یک پیتزای کامل (نه یک برش از پیتزا) را از وسط تا کرده و بهطور کامل در دهانش میچپاند.

خاکی بودن و خونگرم بودنِ شخصیتِ تونی تأثیر مثبتی بر دان میگذارد، مردی که رفتار متکبرانهاش پوششی برای تنهایی عمیقِ اوست. دان نیز متقابلاً سلیقهی تونی را صیقل میدهد و تعصبات او را درهممیشکند. همانطور که پیشتر هم گفتیم، نباید زیاد منتظرِ چیزی جدید یا غیرقابلِپیشبینی باشید. تقریباً همهچیز بیپرده، عریان و حتی گاه زننده است، علیرغمِ اینکه فیلم تلاش میکند نشاطانگیز و امیدبخش باشد.
اما با این حال، چیزی در این فیلم هست که مانع از آن شد که هنگام تماشای آن تماماً حسِ ناخوشایند داشته باشم، و آن، بازیِ درخشانِ دو بازیگرِ اصلیِ فیلم است (لیندا کاردلینی نیز در نقش دلورس، همسر تونی، بازیِ فوق العادهای ارائه داده، اما او را تنها در ابتدا و انتهای فیلم میبینیم.) ویگو مورتنسن، که در این نقش مثلِ کالباس چاق و گوشتالو به نظر میرسد، تلاشِ زیادی برای کنار زدنِ کلیشههای نژادیِ نقشش نمیکند. ماهرشالا علی، که نقش جدیتری در این بین برعهده دارد، هر لحظه را با زیرکی خاص و آگاهیِ کاملی که از طنز موقعیت دارد بازی میکند؛ طنزی که بیشتر برآمده از بازیگر است تا شخصیتِ تعریفشدهی او!
خوشحال میشویم اگر نظرتان درباره نقد فیلم گرین بوک را در همین صفحه با ما میان بگذارید. برای خواندن دیگر تحلیلهای فیلم و سریال به صفحه نقد و بررسی مراجعه کنید.