در ابتدای فیلمِ «تار»، نمایی از یکی از صفحههای ویکیپدیا را میبینیم که دستانی نادیدنی در حالِ ویرایشِ آن هستند. این دستان از آنِ چه کسانی است؟ در ادامهی فیلم پاسخِ این سؤال بر ما آشکار میگردد، اما تا آن موقع، رازآلودگیِ موضوعِ آن مدخل، که از قضا نقشِ اولِ فیلمِ موردِ بحث نیز هست، یعنی لیدیا تار، پرسشِ مذکور را تحتالشعاع قرار خواهد داد. در ادامه با نقد فیلم تار، این شاهکار هنری تاد فیلد، همراه سایت قضیه باشید.
براساس آنچه کارگردانِ فیلم یعنی تاد فیلد به ما میفهماند، لیدیا تار، با بازیِ استادانهی کیت بلانشت، فردی سرشناس است. لیدیا اولین بار در خلالِ مصاحبهای که نویسندهی نیویورکر به نامِ آدام گوپنیک با او میکند، به ما معرفی میشود. معرفیِ اجمالی و ویکیپدیا-گونهی گوپنیک از او، به ما میفهماند که او نیازی به معرفی ندارد و نامش نقلِ مجالس است.
رزومهی لیدیا فهرستی است بلندبالا از افتخارات، شایستگیها و درخششهایی که بر تارکِ فرهنگِ عامیانه خودنمایی میکند، تا جایی که گاه چشمِ انسان را هم میزند. او هم رهبرِ ارکستر است و هم آهنگساز، و آنگونه که خود ادعا میکند، در موسیقی شاگردِ لئونارد برنستاین بوده و پلههای پیشرفتِ خود را از ارکستراهای طرازِ اول در کلیولند، بوستون و نیویورک تا جایگاهِ کنونیاش که همانا سمفونیِ برلین باشد، یک به یک طی کرده است. وی دکترا از هاروارد دارد و در زمرهی آن افرادِ انگشتشماری است که در هر چهار جشنوارهی اسکار، گرمی، امی و تونی، موفق به کسبِ جایزه شدهاند. او تمامِ سمفونیهای گوستاو مالر را به روی صحنه برده است، جز سمفونیِ پنجم را، که قرار است آن را هم به زودی اجرا کند. همچنین کتابی از وی در دستِ چاپ است با نامِ «تار به روایتِ تار» که بیشک جزءِ پرفروشها خواهد بود.
اما این همه موفقیت را او چگونه کسب کرده است؟
اگر لیدیا تار شخصی واقعی بود، میتوانستیم فیلمِ «تار» را یکی از همین فیلمهای مرسوم که دربارهی زندگینامهی موسیقیدانان است قلمداد کنیم؛ موسیقیدانانی که از صفر شروع کردهاند و با پشتکارِ فراوان و عبور از فرازوفرودها، به موفقیت دست یافتهاند. در این صورت میشد از آن، داستانی قابلِ توجه ساخت، چرا که در دنیای واقعی تعدادِ ارکسترهای بزرگی که زنان رهبریِ آن را برعهده داشتهاند بسیار ناچیز است. (در آمریکا، ناتالی استوتزمن تنها مصداقِ فعلیِ این گروه است. مارین اسلوپ نیز در این زمره بود اما چندی پیش از سمفونیِ بالتیمور انصراف داد.) آنچه ما در این فیلم شاهدش هستیم، اوجگیریِ لیدیا نیست، چرا که وی را از ابتدا در اوجِ حرفهی خود میبینیم و طبیعتاً باید شاهدِ سقوطِ او باشیم.
جنابِ کارگردان، از نیویورک (زادگاهِ لیدیا) تا برلین، مسیری مملو از موانع و انحرافها را بر سرِ راهِ او قرار میدهد و او را رفتهرفته به ورطهی وحشت و پارانویا میافکند. لیدیا از شخصی ناشناس هدیهای دریافت میکند: نسخهای امضاشده از نخستین ویرایشِ کتابِ «چالش» اثرِ ویتا سکویل. او این هدیه را در مستراحِ هواپیما نابود میسازد. در خانه صداهایی عجیب میشنود که خوابِ و کارِ او را مختل میسازد. هر بار، اَشکالِ بصریِ غیرمعمولی نظیرِ هزارتو یا ماندالا، به طرزی مرموز، در مکانهایی عجیب سرِ راهِ او سبز میشوند.
در همین حین، علایمی از مشکلاتِ خانوادگی و حرفهایِ او نیز رخ مینمایند. لیدیا با همسرش، شارون (نینا هاس)، که نوازندهاولِ ویولنِ سمفونیهایش است، و نیز دخترِ کمسنوسالش پترا (میلیا بوگوجویچ) زندگی میکند. تردیدها و رنجشهای ناگفته، زندگیِ زناشوییِ این زوج را تهدید میکند. شارون همیشه خسته به نظر میرسد. کودکِ آنها در مدرسه زور میشنود. رهبرِ دومِ ارکستر موسیقیدانی کارکشته است (با بازیِ آلن کوردانر) که کنگر خورده و لنگر انداخته. فرانچسکا، دستیارِ لیدیا (با بازیِ نوئمی مرلانت)، که آرزوهای دورودرازِ خود را در زمینهی موسیقی دارد، با آمیزهای از تحسین و ترس و خشمِ نهفته به رئیسِ خود نگاه میکند. یک ویولنسلنوازِ روسی به اسمِ اُلگا (با بازیِ سوفی کائور) برای اجرا در بخشِ سازهای زهی تستِ نوازندگی میدهد و با تکنیکهای پرشورِ خود روی آرشه و آن چکمههای جیرِ آبیرنگ، توجهِ لیدیا را جلب میکند. (کائور، هم بازیگر است و هم نوازندهی حرفهایِ ویولنسل، و از این روی، نوازندگیهای نقشش را خود اجرا میکند.)
اغلب صاحبنظران، در نقد فیلم تار و به خصوص نقد کارگران، اظهار داشتهاند که تاد فیلد، که سبکِ سرد و روانپریشانهی او یادآورِ آثارِ رومن پولانسکی و استنلی کوبریک است (و خود نیز نقشی کوچک اما به یاد ماندنی در «Eyes Wide Shut» کوبریک ایفا نموده) با نوعی بیتفاوتی و سنگدلی و خویشتنداریِ مفرط فیلم را جلو میبرد و از یک کمدیِ خشکِ پشتِ صحنه، نرمنرمک به وحشتی رازآلود میرسد. دستِ آخر هم بر ما معلوم نمیشود که لیدیا هیولاست؟ قربانی است؟ یا هردو!
آیا حسِ تعلیقی که در طولِ فیلم جریان دارد و در اواسطِ فیلم به اوجِ خود میرسد، برآمده از این دلشوره است که مبادا اتفاقِ بدی «برای او» رخ دهد، یا ناشی از این است که مبادا «از او» کارِ بدی سر بزند؟ هردوی اینها محتمل است.
در آغاز، شاهدِ خیانتِ محتاطانهی او نسبت به شارون و تحمیقهای گاهوبیگاهِ وی نسبت به شوهرش هستیم. نیز او را میبینیم که به تحقیرِ رقیبِ شغلیِ خود (با بازیِ مارک استرانگ) که یک خیّر و رهبرِ ارکستر است، مبادرت میورزد و در مواجهه با زورگوییهایی که به پترا میشود، هراسانگیز جلوه مینماید. آن صحنهای که لیدیا خود را «پدرِ پترا» معرفی میکند و به زبانِ آلمانیِ سلیس، کودکی آلمانی را تهدید مینماید، هم مهیج است و هم هولناک. او جذبهای غالب، قدرتی افسارگسیخته و اعتمادبنفسی تام دارد.
البته تمامِ اینها در طولِ فیلم تحلیل میرود و جنابِ کارگردان، با بیتفاوتیِ تلخی این فرایند را به نظاره مینشیند. او همانقدر از شادنفرویده (خوشحالی بابتِ غمِ دیگران) اجتناب میکند که از ترحم و دلسوزی. گرچه «تار» در فضای فرهنگیِ خاصی روایت میشود که کمالِ هنری بیش از آنکه امری ایدهآل باشد، چشمداشتی روزمره است، اما از فضای مبتذل و بحثبرانگیزِ گفتمانِ امروزی نیز برحذر نیست. کارگردان هیچ تردیدی برجای نمیگذارد که لیدیا موسیقیدانی بزرگ است و میتواند در قدرتِ نبوغ با مالر برابری کند و الهامبخشِ دیگر همکارانش برای صعود به قلههای ترقی باشد. کیت بلانشت در این نقشِ خود کاملاً خوش نشسته است و تجسمی گویاست از سلطهجوییها و دیگرآزاریهای لیدیا و نیز سوءاستفادههای وی از زنانِ جوانتری مانندِ فرانچسکا و اُلگا.
در مقطعی، شارون تمامِ روابطِ لیدیا (به جز ارتباطش با دخترشان) را «بدهبستانی» توصیف میکند که واژهای دقیق و البته قدری انتزاعی است برای توصیفِ الگوی رفتاریِ آشفته و مخربی که موقعیتِ لیدیا به او اجازه داده تا از خود بروز دهد. مکافاتِ اعمالِ او نیز به همان اندازه آشفته است؛ به این معنا که کارگردان نه حاضر شده فیلمِ خود را نه در حدِ خدمت به پویشِ #میتو (#MeToo) فروبکاهد و نه در مذمتِ فرهنگِ کنسل موعظه سر دهد. فیلم چنان به موضعِ غیرِمتعهدِ خود متعهد است که حتی یک پایانِ دراماتیک را فدای فرجامی پریشان، مشوّش و زاید نموده است.
در اواخرِ فیلم تار، تصویری لرزان و سیاه و سفید از لئونارد برنستاین را میبینیم که در حالِ اجرای یکی از کنسرتهای خود موسوم به «Young people» توضیح میدهد که معنای موسیقی نهفته در «احساسی است که در شما ایجاد میکند.» به گفتهی او، یک قطعهی موسیقی در گذرِ زمان شما را به سفری احساسی میبرد که نمیتوان به آسانی آن را توصیف کرد. گاه، این احساسات به قدری پیچیده و خاصاند که هیچ نامی ندارند، و «تار» که ظاهرِ آرامِ آن توسطِ آثاری از مالر، ادوارد الگار و هیلدور گودنادوتیر به تلاطم میافتد، یک چنین شرایطی دارد.
فیلم تار شما را وا میدارد تا دربارهی لیدیا، معنای آثارِ او و تبعاتِ رفتارهای وی سخت بیندیشید؛ ببینید آیا او شایستهی تحسین است یا تقبیح، آیا هنرمندان را باید از روی آثارشان قضاوت کرد یا از نحوهی زندگیشان. لیدیا در بسترهای متفاوت، پاسخهای متفاوتی به این سؤال میدهد، درست همچون خودِ ما.
بنابراین کندوکاوِ این فیلم برای یافتنِ پاسخی واحد، چشمِ شما را بر این نکته میبندد و شما را به ورطهی کلیشه میافکند و از درکِ صحیحِ شاهکارِ خارقالعادهای که تاد فیلد و کیت بلانشت خلق کردهاند بازمیدارد. اهمیتی که ما برای لیدیا تار قائلیم نه به این خاطر است که او هنرمند است، بل بدین خاطر است که وی خودِ هنر است.
اگر شیفته سینما هستید، علاوه بر نقد فیلم تار، میتوانید نقد بهترین فیلمهای سینمای جهان را در صفحه نقد و بررسی قضیه بخوانید. همچنین در صفحه نقد و بررسی قضیه، برترین کتابهای دنیا نیز بررسی کردهایم که پیشنهاد میکنیم مطالعه آنها از دست ندهید.