«در فیلمهای فینچر، زندگی گرچه الزاماً کوتاه نیست، اما پست و کریه و بیرحمانه است.»
اشتهای دیوید فینچر به ساختِ فیلمهای آدمکشی سیریناپذیر است. کارنامهی «خونبارِ» او پر است از خلافکاریها (بیگانه ۳)، غارتها (اتاقِ پناهگاه)، و انواع و اقسامِ روانپریشیها (هفت، زودیاک، دختری با خالکوبیِ اژدها، دخترِ گمشده). یک بار هم که او قصد کرد از به خون کشیدنِ پردهی سینما اندکی فاصله بگیرد، باز به سراغِ مرده و سردخانه و دلهره رفت و در جایگاهِ تهیهکننده و کارگردان، مجموعهای بینقص و خوشساخت به نامِ «شکارچیِ ذهن» را برای نتفلیکس خلق کرد که دربارهی مأمورانِ افبیآی است که به دنبالِ تحلیلِ انگیزههای قاتلینِ سریالی نظیرِ ادموند کمپر هستند، شروری که زیرکی و قدرتِ مجابگریِ او تمامِ این مجموعهی دو فصلی را تحتالشعاعِ خود قرار میدهد.
«شکارچیِ ذهن» بیش از آنکه تماشاگر را شیفتهی خود سازد، او را به تحسین وامیدارد، خصیصهای که نوعاً درموردِ آثارِ فینچر صادق است، از جمله دربارهی یکی از فیلمهای اخیرِ او به نامِ «مَنک». این فیلم نوعی واکاویِ آثارِ متقدمِ هالیوود بوده و راجع به اشخاصِ صاحبقدرتی است که آرزوها و روحها را میکشند.
از یک منظر، میتوان گفت که در فیلمهای فینچر، زندگی گرچه الزاماً کوتاه نیست، اما پست و کریه و بیرحمانه است. این خصلت درموردِ جدیدترین فیلمِ او یعنی «آدمکش» نیز صادق است. «آدمکش» روایتِ قاتلی بینام با بازیِ مایکل فاسبندر است، فردی منزوی و خوشصحبت که در همانِ نگاهِ اول، در کمینِ قربانی است. وقتی احساس میکند لحظهی شکار فرا رسیده، شلیک میکند اما تیرش به خطا میرود؛ و تا پایانِ فیلم، تلاشِ خود را صرفِ جمعکردنِ گندی که زده میکند.
فیلمِ آدمکش از کتابی کمیک با همین نام نوشتهی نویسندهی فرانسوی، الکسیس نولن و با تصویرگریِ لوک جاکامون اقتباس شده است. شخصیتِ اصلیِ داستان مردی قاتل است با ظاهری بسیار عادی اما افکاری پوچانگارانه که مردمانِ دیگر را ترسناک و دنیا را ناامیدکننده میداند و بر این باور است که «ما روی تلّی از جنازهها زندگی میکنیم». او جملاتِ مسیح و کازانتزاکیس (نویسندهی یونانی) را نقلِ قول میکند، با اشراری همچون خود معاشرت دارد و دائم با زنانِ رابطه برقرار میکند، و با این همه، اوقاتِ زیادی را به تنهایی میگذراند و این یعنی وجودِ او مالامال از تنفر و افکارِ نهچندانجذاب است. آنچه او را به شدت جذاب میکند نه پیشهی او و نه شمارِ مقتولانش است، بلکه حماقتِ اوست.
ایدهی خلقِ شخصیتی در تقابل با جیمز باند که دارای مجوزِ غیرقانونیِ قتل باشد، هرچند ایدهی بدیعی است، ولی در میانِ خیلِ کلیشههای داستانی، به زحمت میتواند خودی نشان دهد. آنچه این کمیک را متمایز میسازد، تضادی است که میانِ شخصیتِ اولِ داستان با تصویرگریهای جاکامون از وی وجود دارد. در این تصاویرِ سینماگونه، شاهدِ طیفهای رنگیِ سیر، زوایای کج و نیز تعامل میانِ رئالیسم و اکسپرسیونیسم هستیم. خواننده میخواند تا ببیند. و این در حالی است که رویکردِ بصریِ فینچر در فیلمِ آدمکش کمابیش خلافِ این است؛ زیرا او کلِ صفحهنمایش را با رنگِ زردِ گوگردی اشباع میکند و جز یکی دو صحنهی پرزرقوبرق که محضِ چاشنی به کارش افزوده است (از جمله آنجا که چشمی را از پشتِ دوربینِ اسلحه مشاهده میکنیم)، طبقِ عادتِ مألوفِ خود، همه چیز تیره و تیرهتر میشود، تا جایی که در یکی از سکانسهای مفصّلِ درگیری، فضا به قدری تاریک میشود که دیگر از آستانهی بیناییِ چشم نیز تقریباً فروتر میرود.
این فیلم که نویسندهی آن همان نویسندهی «هفت» یعنی اندرو کوین والکر است، بسیاری از عناصرِ ملالآورِ کمیکِ اصلی را به یک سو نهاده و پیرنگِ داستان را تا حدِ امکان پیرایهزدایی نموده است و حتی تعدادی از عناصرِ عامهپسند را نیز در آن گنجانده است (مثلِ آنجایی که قاتل از نامهای مستعارِ مخصوصِ فیلمهای کمدی استفاده میکند) و جوالدوزی هم به شرکتِ آمریکاییِ ویورک (WeWork) میزند. البته شخصیتی که فاسبندر ایفا کرده همچنان پرچانه است و وراجیهای او اغلب در قالبِ صدای افزون بر تصویر (وویساُور) رخ میدهد، خواه در حالِ انجامِ کار باشد یا نباشد؛ با این حال، بسیاری از آنچه او میگوید تکرارِ مکررات است و گاه حالتِ خودگویی و تلقینی به خود میگیرد، نظیرِ آنجا که با خود زمزمه میکند: «دلسوزی ممنوع! به هیچ کس اعتماد نکن».
گاه چنین به نظر میرسد که او صرفاً در حالِ اقناعِ خویش یا آرامسازیِ ذهنِ خود میباشد تا بتواند بر پروژهی جنایتکارانهی خویش متمرکز گردد. گاهی نیز به نظر میآید که دارد توصیههایی مشفقانه را به مشتی دانشجوی رشتهی قتل و خونریزی ارائه میدهد: «اگه میخوای موفق بشی باید این کارو بکنی.»
یکی از ایراداتِ فیلم این است که اگر پراکندهگوییهای غیرانسانیِ جنابِ قاتل و ارجاعاتِ تاریخیِ او و درگیریهای سیاسیِ او را از فیلم حذف کنیم، چیزِ زیادی از فیلم باقی نمیماند مگر تبحرِ کارگردان، کاریزمای بازیگر و لذتِ گزندهای که از تماشای جانیان و اعمالِ شرورانه و ماهرانهی آنان میبریم. داراییهای این آدمکش عبارتند از یک معشوقه (سوفی شارلوت) که صرفاً به تصنعی شدن و ابتذالِ پیرنگ کمک کرده، یک خانهی لوکس ساحلی، و انباری که مجهز به ابزارهای کارِ اوست، یعنی انواعِ اسلحه و پاسپورت. ناداریهای او نیز عبارتند از هویت، منش و مرامِ مشخص، که خود، باعثِ پیچیدگیِ شرارتهایش میشود، نظیرِ آنچه در آثارِ ژان پیر ملویل و هوادارانش سراغ داریم. بنابراین اگر بپرسند «آدمکش» چیست، شاید بهتر باشد بگوییم: فیلمی برای وقتکشیِ کارگردان.
پس از آنکه آدمکشِ داستانِ ما اولین تیرش در این فیلم به سنگ میخورد، پی میبرد که اکنون خود هدف است، و این اندکی به تنش و رازآلودگیِ اثر میافزاید، چرا که حال میبایست در گیرودارِ فشنگپرانیها، (صدای تیراندازیهای فیلم بیشتر توأمان و درهمتنیده شنیده میشود تا به صورتِ تکصدایی) تهدیدات را نیز دفع کند. کم نیستند شخصیتهایی که به این فیلم وارد و از آن خارج میشوند؛ از وکیل (چارلز پارنل) و موکل (آرلیس هووارد) گرفته تا متخصص (تیلدا اسوینتون) و بزنبهادر (سالا بیکر). در این میانه، این فاسبندر است که با فیزیکِ خوشفرم و موقرِ خویش و صدای غیرتصنعیاش، همچنان در مرکزیتِ فیلم میماند. این شخصیت ملالآور است، و در نتیجه خودِ فیلم نیز. لیکن به مانندِ کارگردانِ زبده و کارکشتهاش که تصاویری که خلق میکند حتی اگر ذهن را درگیر نکند، چشم را خیره میسازد، فاسبندر نیز شما را تا آخر پای فیلم نگه میدارد.
برگرفته از: نیویورک تایمز